کد مطلب:125567 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:246

ریحانه ی رسول خدا
آن شاخ گل كه سبز بود در خزان یكی ست

افشانده غنچه ی گل سرخ از دهان یكی ست



آن گوهری كز آتش الماس ریزه شد

یاقوت خون ز لعل لب او روان یكی ست



آن لعل درفشان كه زمرد نگار شد

داد از وفا به سوده ی الماس، جان، یكی ست



آن نخل طور كز اثر زهر جانگداز

از فرق تا قدم شده آتش فشان یكی ست



آن شاهباز اوج حقیقت كه تیر خصم

نگذاشته ز بال و پر او نشان یكی ست



آن خضر رهنما كه شد از آب آتشین

فرمانروای مملكت جاودان یكی ست



آن نقطه ی بسیط محیط رضا كه بود

حكمش مدار دایره ی كن فكان یكی ست



آن جوهر كرم كه چو سودا به سوده كرد

هرگز نداشت چشم به سود و زیان یكی ست



چشم فلك ندیده بجز مجتبی كسی

شایان این معامله، آری همان یكی ست



طوبی مثال گلشن آل عبا بود

ریحانه ی رسول خدا مجتبی بود





[ صفحه 161]





هرگز كسی دچار محن چون حسن نشد

ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد



خاتم اگر ز دست سلیمان به باد رفت

اندر شكنجه ی ستم اهرمن نشد



نوح نجی گر از خطر موج رنجه شد

غرقاب لجه ی غم بنیاد كن نشد



یوسف اگر چه از پدر پیر دور ماند

لیكن غریب و بی همه كس در وطن نشد



شمع ارچه سوخت از سر شب تا سحر ولی

خونابه ی دل و جگرش در لگن نشد



پروین نثار ماهرخی، كانچه شد بر او

پروانه را ز شمع دل انجمن نشد



حقا كه هیچ طایری از آشیان قدس

چون او اسیر پنجه ی زاغ و زغن نشد



جز غم نصیب آن دل والاگهر نبود

جز زهر بهر آن لب شكرشكن نشد



دشنام دشمن آنچه كه با آن جگر نمود

از زهر بی مضایقه با آن بدن نشد



از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبود

جز صبر، دردهای دلش را دوا نبود



هرگز دلی ز غم چو دل مجتبی نسوخت

ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت



هر گلشنی كه سوخت ز باد سموم سوخت

از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت





[ صفحه 162]





چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت

كز دشمنان ز هر بد و هر ناسزا نسوخت



از هر خسی چو آن گل گلزار معرفت

شاخ گلی ز گلشن آل عبا نسوخت



جز آن یگانه گوهر توحید را كسی

ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت



هرگز برادری به عزای برادری

در روزگار، چون شه گلگون قبا نسوخت



باور مكن دلی كه چو قاسم به ناله شد

زان ناله ی پر از شرر «وا أبا» نسوخت



آن دم كه سوخت حاصل دوران ز سوز زهر

در حیرتم كه خرمن گردون چرا نسوخت



تا شد روان عالم امكان ز تن روان

جنبنده ای نماند كز این ماجرا نسوخت



خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی

افروخت شعله ی غم جان سوز مجتبی



شاهی كه حكم بر فلك و بر ستاره داشت

آزرده شد چنان كه ز مردم كناره داشت



عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر

جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟



حق خلافتش چو بناحق گرفته شد

از سوز دل به رونق باطل نظاره داشت



گر می شنید كوه گران آنچه او شنید

از هم شكافت، گرچه دل از سنگ خاره داشت





[ صفحه 163]





آن دم كه از سمند خلافت پیاده شد

شوریده بر سرادق او هر سواره داشت



چون در رسید خنجر بران به ران او

یكباره رفت اگر كه نه عمر دوباره داشت



روی زمین مگر همه سینای طور بود

از بس كه آه سینه شكافش شراره داشت



آن كس كه بود رابطه ی حادث و قدیم

از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت



تنها نشد ز سوده ی الماس خون جگر

تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت



خونابه ی غم از جگر اندر پیاله ریخت

یا غنچه ی گل از دهن شاخ لاله ریخت



شاهی كه بود گوشه نشینی شعار او

محنت قرین او شد و غم بود یار او



آن كو دمید صبح ازل از جبین او

شد تیره تر ز شام ابد روزگار او



محكوم حكم دیو شد آن خسروی كه بود

روح الامین چو بنده ی فرمانگزار او



موسی اگر به طور غمش می زدی قدم

بیخود شدی ز آه دل شعله بار او



یكباره گر مسیح بدید آنچه او بدید

می شد دوباره چرخ چهارم چو دار او



آن سرو سبزپوش چو گل سرخ روی شد

آری ز بس كه خون جگر شد نگار او





[ صفحه 164]





روی حسن چو سبز شد از زهر غم فزود

تا شد سرشك دیده و دل جویبار او



طوبی نثار آن قد و قامت كه بعد مرگ

از چارسو خدنگ سه پر شد نثار او



پرورده ی كنار پیمبر بد از نخست

محروم شد در آخر كار از كنار او



آن سروری كه صاحب بیت الحرام بود

بیت الحرام بهر چه بر وی حرام بود



ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر

كز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر،



قربان آن دل و جگر پاره پاره ات

از زهر جانگداز و ز دشنام و زخم تیر



ای در سریر عشق، سلیمان روزگار

از غم تو گوشه گیر ولی اهرمن امیر



از پستی زمانه و بیداد دهر شد

دیوی فراز منبر و روح الامین به زیر



میر حجاز پای سریر امیر شام!

ای كاش سرنگون شدی آن میر و آن سریر



الحاد گشته مركز توحید را مدار

شد كفر محض حلقه ی اسلام را مدیر



دستان ز چیست بسته زبان، در سخن غراب؟

ای لعل درفشان تو دلجوی و دلپذیر



یا للعجب ز مردم دنیاپرست دون

یوسف فروخته به متاعی بسی حقیر





[ صفحه 165]





ای دستگیر غمزدگان روز عدل و داد

دست ستم ز چیست تو را كرده دستگیر؟



تا شد همای سدره نشین در كمند غم

عنقای قاف شد ز الم دردمند غم



ای روح عقل اقدم و ریحانه ی نبی

كز خون دل ز غصه ی دوران لبالبی



ای شاه دادگر كه ز بیداد روزگار

روزی نیارمیده، نیاسوده ای شبی



از دوستان ملامت بی حد شنیده ای

تنها ندیده ای الم از دست اجنبی



چون عنصر لطیف تو با خصم بدمنش

هرگز ندید كس قمر برج عقربی



زهر جفا نموده تو را آب خوشگوار

از بس كه تلخكامی و بی تاب و پرتبی



از ساقی ازل نگرفته ست تا ابد

چون ساغر تو هیچ ولی مقربی



آری بلا به مرتبه ی قرب اولیاست

و اندر بساط قرب نبود از تو اقربی



گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه

كافتاده در لحد چو تو تابنده كوكبی



نشنیده ام نشانه ی تیر ستم شود

جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی



ای «مفتقر» بنال چو قمری در این عزا

كاین غصه نیست كمتر از آن زهر جانگزا





[ صفحه 166]